کد خبر: ۲۰۲۲
۱۱ آذر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

یکی شهید شد و دیگری جانباز

حسین در اوایل جنگ سوریه با داعش، برای اعزام به سوریه در لشکر فاطمیون ثبت‌نام کرد. ما در جریان رفتن حسین به سوریه نبودیم، یک روز با من تماس گرفت و گفت: من نذری دارم و باید ادا کنم، حلالم کنید. از او پرسیدم چه نذری داری؟ او گفت: می‌خواهم برای دفاع از حرم بی‌بی زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه بروم. همان‌جا خشکم زد، به او گفتم بگذار علی و مهدی(برادرانش) برگردند بعد تو برو، اما کار از کار گذشته بود؛ او از سوریه تماس گرفته بود فقط یک جمله گفت و تلفن را قطع کرد: نگران من نباشید، وقتی که برگردم به پابوستان می‌آیم. این روایت مادر شهید مدافع حرم درباره رفتن فرزندش به سوریه است.

گوشی همراهش پر است از عکس‌هایی که با حسرت نگاهشان می‌کند و انگار برای هر کدامشان یک دنیا حرف دارد. عکس‌هایی که فکر نمی‌کرد یک روز سندی برای اثبات رفاقتش با سیدحسین باشند، هم‌محله‌ای قدیمی و همسنگر سال‌های بعد در جبهه‌های حمص و ادلب و حلب و تدمر.

از وقتی حسین به شهادت رسیده‌ است، هرازگاهی به خانه‌شان می‌رود و با بی‌بی زهرا خانم(مادر سیدحسین) یاد و خاطرات گذشته‌ها را گرامی می‌دارند، یاد جوان بامعرفتی که مرام مشتیگری و لوطیگری داشت، شلوار جین می‌پوشید، موهایش فرفری بود و اگر در محل دیده می‌شد، کسی باور نمی‌کرد او رزمنده مدافع حرم باشد چه‌ برسد به اینکه روزی شهید شود.

محسن کول‌آبادی سال‌ها رفیق فابریک سیدحسین حسینی بوده‌ است. او هم دست‌کمی از رفیق گرمابه و گلستانش ندارد و از بامعرفت‌های محله چهاربرج به حساب می‌آید. محسن امروز جانباز مدافع حرم است، چندین ترکش به دست و پایش اصابت کرده و آخر سر هم در تله انفجاری داعشی‌ها گرفتار شده و موج انفجار اثرات جبران‌ناپذیری را در جسم و جانش به یادگار گذاشته است. 

قصه محسن و حسین قصه کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین‌شهر است. قصه جوان‌هایی که بی‌قید و شرط به‌ تمام دنیا و آرزوهایش پشت کردند تا یک محله و یک نسل را روسفید کنند. محسن برگشت تا سایه بالای سر دخترانش باشد، سیدحسین اما شهید شد، حسینی که از 4سال پیش، یک قاب عکس کوچک ‌شده است روی دیوار این خانه تا مرهم دل داغ‌دیده مادرش باشد.

 

خادم حرمی که مدافع حرم شد

محسن کول‌آبادی جوان است و خوش‌بیان، متولد تیر66. در عکس‌های قبل از جانبازشدنش قامت رشید و برافراشته‌ای دارد. آقا محسن از خادمان افتخاری حرم حضرت رضا(ع) است، جوانی که رسم ادب و وفا به اهل‌بیت(ع) را نه در زبان که در عمل نشان داد و از خادمی حرم مطهر رضوی به مدافع حرمی حضرت زینب کبری(س) رسید.

او دراین‌باره می‌گوید: قطعا یکی از دلایل اعزام من به سوریه افتخار 5سال خادمی حرم مطهر رضوی است. در این سال‌ها اگر زائری ناخواسته حتی یک تکه زباله کوچک روی زمین انداخته باشد، هم به او با زبانی نرم تذکر داده‌ام و هم بلافاصله زباله را از روی زمین برداشته‌ام، در چنین شرایطی چگونه می‌توانم بنشینم و تماشا کنم که یک عده داعشی حرم حضرت زینب(س) را به توپ می‌بندند یا به زائران حرم بی‌بی تعرض می‌کنند، حاشا به غیرت ما بچه‌شیعه‌ها. ما رفتیم تا مدافع حرم اهل بیت(ع) باشیم، رفتیم تا حماسه‌سازی کنیم مثل بچه‌های دهه60 در روزهای هشت‌سال دفاع مقدس.

 

رفتن سخت می‌شود وقتی دوتا دختر بابایی داری!

این رزمنده مدافع حرم به خانواده‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: همه خانواده‌ها وقتی متوجه می‌شوند که فرزندانشان قصد عزیمت به سوریه و نبرد با داعش را دارند، درابتدا می‌گویند «نه»! ولی این نه گفتن کاملا طبیعی است چون نمی‌خواهند پاره‌تنشان را جلوی توپ و تانک و خمپاره بفرستند.

محسن ادامه می‌دهد: اولین نفری که متوجه شد مادرم بود که من خیلی دوستش دارم. مادرم چهارشنبه هر هفته که روز زیارتی آقا امام رضا(ع) است به حرم می‌آید، من هم آن روز در صحن رضوی بودم، نزد مادرم رفتم و گفتم: مادر درخواستی از شما دارم و می‌خواهم قول بدهی که «نه» نمی‌گویی، مادرم گفت محسن اگر پول می‌خواهی من ندارم! گفتم نه مادر پول نمی‌خواهم، اجازه بده برای جنگ با داعش به سوریه بروم. 

همه خانواده‌ها وقتی متوجه می‌شوند که فرزندانشان قصد عزیمت به سوریه و نبرد با داعش را دارند، درابتدا می‌گویند «نه»!

مادرم 5دقیقه‌ای صحبت نکرد، اصلا هاج و واج مانده‌ بود، بعد گفت که تصمیت را گرفته‌ای؟ گفتم نظر شما چیست؟ گفت من مخالف هستم! رفتیم بیرون و آن شب تقریبا تا ساعت 2صبح با هم بودیم. مزار شهدای مدفون در بهشت ثامن حرم رضوی هم نزدیک بود، رفتیم آنجا، باران خوبی می‌آمد. آنجا دوباره با یکدیگر صحبت کردیم. گفت دلیلت برای رفتن چیست؟ من هم مدام از انگیزه‌ام برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) توضیح می‌دادم. دست‌ آخر بنده خدا گفت من این حرف‌ها را نمی‌فهمم! می‌خواهی بروی برو ولی من راضی نیستم! 

من هم زدم به سیم آخر و گفتم اگر ناراضی باشی روز قیامت خودت باید جواب‌گو باشی. با گفتن این جمله مادرم دیگر حرفی نزد، او گفت من نمی‌توانم پاسخ‌گوی روز قیامت تو باشم، برو خدا به همراهت، من فقط دلواپس زن و بچه‌ات هستم. من وقتی به سوریه رفتم چند سالی بود که ازدواج کرده ‌بودم و دوتا دختر نازنین داشتم به نام‌های ستایش و نیایش که باهم دوقلو بودند و ازقضا بسیار هم بابایی هستند.

 

یه حسی روحم رو تا زینبیه می‌بره...

ساکن محله چهاربرج سرانجام روز 15شهریور سال 1384 عازم سوریه و شهر دمشق می‌شود: وقتی به دمشق رسیدیم که باران شدیدی می‌بارید. آن شب در جایی شبیه مدرسه مستقر شدیم و صبح روز بعد همگی به حرم حضرت رقیه(س) مشرف شدیم، چه حال و هوای غریبی داشتیم. من روضه خواندم و اشک‌ها دلمان را سبک کرد. حرم حضرت زینب(س) مقصد بعدی بود. 

در حرم خانم بی‌بی دیگر بچه‌ها حال خودشان را نمی‌فهمیدند. همه روضه‌خوان شده بودند. همه با هم شروع کردیم به زمزمه کردن«هوای این روزای من، هوای سنگره/ یه حسی روحمو تا زینبیه می‌بره...» حال و هوای حرم دلتنگی برای خانواده، غم دنیا و... را از دلمان برد. انگار به یک منبع عجیب انرژی وصل شده بودیم، با یک روحیه عالی همان‌شب به سمت تدمر رفتیم.

 

با گلوله تک‌تیرانداز مجروح شدم

از رزمنده مدافع حرم ساکن محله چهاربرج درباره اتفاقات سوریه و نحوه جانبازشدنش سؤال می‌کنم که می‌گوید: بعد از گذراندن دوره آموزشی در دمشق، ما را به شهر تدمر سوریه بردند. شهری باستانی که در 170کیلومتری دمشق بود و ماه‌ها در اشغال نیروهای داعشی قرار داشت. شب اول ما را به یک مسجد بردند تا صبح وظایف بچه‌ها مشخص شود. 

روز بعددرگیری‌ها خیلی شدید شده بود، ما یک گروه 5، 6نفره پشتیبان بودیم و در منطقه‌ای به نام ارتفاع900 که در حومه شهر تدمر بود، مستقر شدیم. قرار بود منتظر حمله هوایی هواپیماهای سوریه باشیم، بعد از اینکه هواپیماها منطقه را بمباران کردند به ما دستور حمله داده شد. گروه‌های داعشی پا به فرار گذاشتند و ما همچنان به سمت آن‌ها شلیک می‌کردیم ولی در همان لحظه دو نفر از تک‌تیراندازهای داعشی‌ ما را غافلگیر کردند، همان جا دوتن از بچه‌ها شهید شدند و من را هم با تیر زدند و از ناحیه قفسه سینه و کتف زخمی شدم. 

لیاقت شهادت نداشتم. به قول بچه‌ها تیر تک‌تیرانداز داعشی خطا رفت! 

خون‌ریزی شدیدی داشتم و شهادتین را خواندم و بلافاصله به بیمارستان منتقل شدم اما خب، لیاقت شهادت نداشتم. به قول بچه‌ها تیر تک‌تیرانداز داعشی خطا رفت! البته یک‌بار دیگر هم در تله انفجاری داعشی‌ها گیر افتادم و موج انفجار اثرات بسیار بدی بر جسم و جان و روح و روانم گذاشته‌ است که اگر می‌شود دیگر درباره‌اش صحبت نکنیم.

 

حسین روی دستانم جان داد

آخرین‌باری که حسین و محسن همدیگر را دیدند، در منطقه‌ای به‌ نام العیس حلب بود. جایی که حسین کوله به‌دوش در راه خانه بود، اما آن انفجار لعنتی باعث شد که او دیگر هیچ‌گاه در و دیوار محله قدیمی و خانه مادری را نبیند. محسن می‌گوید: بعد از مجروحیت چند روزی را در منطقه‌ای به نام العیس حلب بودم، یک‌سری لوازم اضافه همراهم بود مثل سیم‌کارت، عابربانک و مقادیری اسکناس که در سوریه کارایی نداشت، این‌ها را به سیدحسین سپردم تا به همسرم در مشهد برساند، حالش خیلی خوب بود، دلش برای مادرش پر می‌کشید، به او گفتم کجا به سلامتی؟ سر و صورت را هم صفا دادی؟! 

با خنده به من گفت، ساکم را بسته‌ام آقا محسن، عصر برمی‌گردم ایران و یک‌راست می‌روم پیش مادرم، به‌خدا دلم برایش یک‌ذره شده، کاری باری تو محله نداری!؟ منم گفتم برو خدا به همراهت.
جانباز مدافع حرم اشک از چشمانش جاری می‌شود و می‌گوید: سیدحسین با یکی از رزمنده‌ها به نام سیدابراهیم سادات در حال قدم زدن بودند و با صدای بلند می‌خندیدند، وقتی جلو سنگر رسیدند و قصد داشتند داخل شوند، صدای گلوله توپ را شنیدم، درست همان نقطه‌ای که سیدحسین می‌خواست وارد سنگر شود، انفجار شد و گرد و غبار به آسمان بلند شد، نفسم بند آمد. 

لحظاتی نگذشته بود که همه حرکت‌های گذشته برایم معنا پیدا کردند و تفسیر شدند. آن خداحافظی، آن خنده‌ها، آن دیده‌بوسی، آن آمدن و رفتن و... گنگ بودم و نمی‌خواستم باور کنم، یعنی سیدحسین با آن همه خاطره دیگر نبود، خاطرات سال‌ها رفاقت و همسایگی از جلوی چشمانم رد شد، طفلک مادرش، چشمش به در خانه خشک می‌شود، حسین با همان نگاه معصوم روی دستانم جان داد و رفت.

 

خواب دیدم حسین در بهشت است

شب قبل از شهادت سیدحسین، مادر او خواب دید که فرزندش شهید شده‌ است، صبح زود وقتی از خواب بیدار شد، همه‌جا را تمیز و مرتب کرد و از همه‌جا خبر «حسین» را گرفت تا اینکه فهمید خوابش تعبیر شده و فرزندش به شهادت رسیده‌ است.

خواب دیدم که در یک دشت بزرگ و پر از درخت هستم، هزاران هزار سیب قرمز خوش‌رنگ از این درختان آویزان شده ‌بود اما هرچه سعی کردم یک دانه از این میوه‌ها را بردارم، نتوانستم تا اینکه حسین آمد

اشک از چشمان بی‌بی زهرا قنبری جاری شده ‌است، او می‌گوید: خواب دیدم که در یک دشت بزرگ و پر از درخت هستم، هزاران هزار سیب قرمز خوش‌رنگ از این درختان آویزان شده ‌بود اما هرچه سعی کردم یک دانه از این میوه‌ها را بردارم، نتوانستم تا اینکه حسین آمد و با آن قد رعنا، دستش را بلند کرد و از این سیب‌ها برای من چید و گفت: مادر این‌ها درختان بهشتی هستند، من و تو الان در بهشت هستیم.

 

از سوریه تماس گرفت و گفت من اینجا هستم!

مادر شهید مدافع حرم درباره رفتن فرزندش به سوریه توضیح می‌دهد: حسین در اوایل جنگ سوریه با داعش، برای اعزام به سوریه در لشکر فاطمیون ثبت‌نام کرد. ما در جریان رفتن حسین به سوریه نبودیم، یک روز با من تماس گرفت و گفت: من نذری دارم و باید ادا کنم، حلالم کنید. از او پرسیدم چه نذری داری؟ او گفت: می‌خواهم برای دفاع از حرم بی‌بی زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه بروم. 

همان‌جا خشکم زد، به او گفتم بگذار علی و مهدی(برادرانش) برگردند بعد تو برو، اما کار از کار گذشته بود و حسین ما را در عمل انجام‌شده قرار داده ‌بود، او از سوریه تماس گرفته بود فقط یک جمله گفت و تلفن را قطع کرد: نگران من نباشید، وقتی که برگردم به پابوستان می‌آیم. گویا حسین یکی از همسایه‌ها را برده ‌بود و جای من جا زده ‌بود، چون برای اعزام به سوریه رضایت والدین شرط است و از آنجایی که پدرشان فوت کرده‌ بود، من باید رضایت می‌دادم.

 

می خواستم دامادش کنم اما نشد

بی‌بی زهرا قنبری با بیان این مطالب می‌گوید: آخرین باری که حسین می‌خواست به سوریه برود، خیلی بی‌تاب بودم و اصرار کردم نرود، اما او می‌گفت: جنگ در سوریه الان دیگر یک تکلیف است و اگر نروم به تکلیفم عمل نکرده‌ام. وقتی با حسین حرف می‌زدم او از شهادتش صحبت می‌کرد و می‌خواست من را آماده کند، من هم می‌گفتم، زبانت را گاز بگیر، این‌دفعه برگردی می‌خواهم برایت آستین بالا بزنم، یکی از دخترهای فامیل را هم نشان کرده‌ام، می‌رویم به خواستگاری‌اش! اما او باز هم از شهادت می‌گفت و مدام به برادر بزرگ‌ترش گوشزد می‌کرد که مراقب مادر باشید. 

آخرین تماس تلفی حسین، سه روز قبل از شهادتش بود و به سید عیسی، برادر بزرگ‌ترش زنگ زد، حسین در این تماس تلفنی گفته بود: شاید این آخرین گفت‌وگوی ما باشد، از شما خواهش می‌کنم مراقب مادر باشید. این تنها وصیت من به شماست.

 

هر روز چشم به راه فرزند

خانه‌ای کوچک با یک اتاق ساده در کوچه‌پس‌کوچه‌های بولوار شاهنامه جایی است که «بی‌بی زهرا قنبری» در آن سکونت دارد. او هم مادر شهید است، هم مادر جانباز است و هم مادر رزمنده مدافع حرم! بی‌بی 75سال دارد و از 10سال پیش همسر خود را از دست داده‌ است. روبه‌رویش که می‌نشینیم، می‌بینیم که مثل خیلی از مادران شهدا، هم یک دل بزرگ دارد و هم یک ایمان محکم، آن‌قدر که تاب آورده این همه مدت دوری فرزندانش را تحمل کند.

او می‌گوید: تقریبا 7سال پیش بود، اوایل سال93، آن موقع هنوز بحث مدافعان حرم این‌قدر مطرح نبود، تازه تیپ فاطمیون تشکیل شده‌ بود، «سیدعلی» اولین فرزند من بود که با آن‌ها راهی سوریه شد و به نبرد با داعش پرداخت. او از سال93 تا 99 در سوریه حضور داشت اما شدت جراحات از ناحیه کتف و کمر؛ مانع ادامه حضورش در سوریه شد. فرزند دیگرم«سیدمهدی است»، او هم چهارسالی در سوریه با داعشی ها جنگید و آخر سر هم «سیدحسین» به تیپ فاطمیون پیوست. 

او در زمان اعزام تنها 17سال داشت و بعد از 18ماه نبرد با دشمن، شب چله سال94 بود که پیکرش را برای من آوردند. فقط یک مادر می‌فهمد که من در این سال‌ها چه کشیدم، اینکه سه فرزندت در جنگ باشند و تو هر روز چشم به‌راه که خودشان می‌آیند یا پیکرشان.

 

گذشت خانواده مدافعان حرم

بی‌بی زهرا قنبری و سیدزکی حسینی 35سال پیش از افغانستان به ایران مهاجرت کردند. همه فرزندان آن‌ها زاده ایران هستند و خودشان را ایرانی می‌دانند. او می‌گوید: ما اصالت افغانستانی داریم، اما ایران هم کشورماست. برای حفظ این آب و خاک از عزیزانمان گذشته‌ایم، انتظار داریم که مسئولان به خانواده شهدای افغانستانی عطوفت بیشتری داشته باشند چراکه آن‌ها هم پاره تن خودشان را به سوریه برای مقابله با داعش فرستاده‌اند و قطعا اجر شهدای افغانستانی همچون شهدای ایرانی است و تفاوتی بینشان نیست.

مادر شهید حسین حسینی با دل‌خوری می‌گوید: 3سال است بلاتکلیف هستیم. ابتدا قرار بود به اقوام درجه‌یک شهیدان مدافع حرم افغانستانی شناسنامه بدهند. همه مراحل اداری صدورشناسنامه را هم انجام داده‌ایم، اما هنوز خبری نشده است.

زهراخانم که انگار دلش از حرف‌وحدیث‌ها و زخم‌زبان‌های دروهمسایه شکسته است، می‌گوید: بچه‌های ما برای رضای خدا و دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) به سوریه رفتند و جنگیدند. آن‌ها وقتی جلو توپ و تانک و خمپاره داعشی‌ها قرار گرفته بودند، فقط به دفاع از حرم فکر می‌کردند و بس؛ نه برایشان شناسنامه مهم بود، نه کارت ایثارگری و نه چیز دیگری. 

بااین‌حال، ما از مسئولان تقاضا می‌کنیم خانواده‌های شهدا را در مشکلات معنوی و مادی تنها نگذارند. حتی اگر شده است سالی یک‌بار به این خانواده‌ها سرکشی و برای رفع مشکلات و کمبودهایشان اقدام کنند.

 

 

بچه‌های«تیپ سیدعلی» شوخ و شنگ بودند

بار دیگر به‌سراغ آقا محسن می‌روم و با او درباره دوستانی که با هم در سوریه بودند و حال و هوای آنجا می‌پرسم که می‌گوید: من و سیدحسین و دوبرادر بزرگ‌ترش یعنی سید مهدی، سید علی و یکی از بچه‌های خیابان طبرسی به نام سید علی‌اکبر زوار و علی ‌غلامحسینی که بچه گلشهر بود، بیشتر با هم وقت می‌گذراندیم. غیر از سیدحسین همه زن و بچه‌دار بودیم و سعی می‌کردیم آدم‌های خوشی باشیم و خوش بگذرانیم. 

خاطرات نبرد سوریه را مرور می‌کنم و بعد در مقابل آن چیزی که از خاطرات دفاع مقدس خوانده بودم کنار همدیگر می‌گذارم، می‌بینم که جنسش همان جنس است

زیارت می‌رفتیم، روضه می‌خواندیم فوتبال و والیبال بازی می‌کردیم، از هم عکس یادگاری می‌گرفتیم. هم در دوران آموزشی و هم زمانی که اعزام شدیم این موضوع وجود داشت. این را همه یگان می‌دانست که بچه‌های«تیپ سیدعلی» شوخ و شنگ هستند! از آن جمع شاد و بچه‌های باحال و بامرام، سیدحسین حسینی و علی‌اکبر زوار شهید شدند، علی غلامحسینی قطع نخاع است و گوشه خانه افتاده، سید علی و من هم مجروح شدیم و به لقب جانباز مدافع حرم مفتخریم.

آقا محسن می‌گوید: امروز که خاطرات نبرد سوریه را مرور می‌کنم و بعد در مقابل آن چیزی که از خاطرات دفاع مقدس خوانده بودم کنار همدیگر می‌گذارم، می‌بینم که جنسش همان جنس است تنها فرقش این است که ما خارج از مرزهای جغرافیایی ایران می‌جنگیدیم اما حال و هوا و شوخی‌ها و خنده‌ها و گریه‌ها و توسل‌ها همان بود. اذیت کردن‌ها همه‌اش همان بود. نبرد سوریه با 8سال دفاع مقدس اشتراکات فراوانی دارد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44